راعی وقتی دیده بود که درست ساعت هفت چراغش روشن است، هیچ تعجب نکرده بود.
حلیمه روزهای شنبه میآمد. شاید هم باز آمده باشد. و او با اینکه میدانست که حلیمه آنجاست، لخت، باز هم مثل دیروز عصر در حمام را باز میکرد. کلید توی دستش بود. اما نمیخواست در خانهاش را حتی باز کند، درست مثل وقتی که آدم فکر کند دزدی، کسی آمده است و حالا که صدای پا شنیده است جایی پنهان شده. حتی فکر کرد کاش دزد آمده باشد. و با سر و صدا کفشهایش را با کفشپاککن جلو در پاک کرد. فایدهای نداشت. گوش داد. هیچ صدایی نمیآمد. صدای شیر یا دوش را هم نشنید. تقصیر از خودش بود. حلیمه آنجا بود.مطمئناً باز آمده بود. دیروز عصر نمیبایست در حمام را باز میکرد. تاب نیاورده بود. وسوسهای قدیمی بود، چیزی که از شش هفت سالگی در او بود، از همان وقت که دیگر به حمام زنانه راهش نداده بودند همیشه دوباره دیدن آن حالت قدیمی، زنی که ـ هر که میخواست باشد ـ روی برمیگرداند و با سر و صورت صابونی سعی میکرد پستانهای بزرگ پر شیرش را با دستهاش بپوشاند، وسوسهاش میکرد. هوای سرد بیرون که به پشتشان میخورد میفهمند که در باز شده است. حلیمه پشت به در نشسته بود. برنگشت. حتی حرفی نزد. در حمام صدا کرده بود. موهاش را خیلی وقت بود که شسته بود و حالا جلوش ریخته بود و شانه میزد. با دست راست شانه میزنند. دیده بود، اما فقط به کمک کلام به یادش میآمد، درست مثل توصیف عکسی که ندیده باشد، یا خوابی که نوشته باشدش و حالا جز همان کلمات ثبت شده چیزی برایش نمانده باشد. و تا یادش بیاید، به هر قیمتی هم که شده امشب هم حتماً در حمام را باز میکرد. اما اگر حلیمه این بار هم برنمیگشت دیگر همه چیز از دستش میرفت، یا همهچیز چنان در هم نشت میکرد که هیچوقت نمیتوانست هر چیز را سر جای حقیقیش بگذارد. کاش حالا، هر چند یکشنبه است و ساعت هم هفت و چند دقیقه، حلیمه باز توی حمام باشد. گوش داد. نه هیچ صدایی نمیآمد. کلید را در سوراخ کلید کرد و زبانه را فقط یک بار چرخاند، بعد کلید را درآورد و توی جیبش گذاشت و بلند، یا آنقدر بلند که اگر هم حلیمه پشت در نباشد بشنود، گفت: «نان که ندارم. یکی دو تا شیر هم برای فردا صبحم باید بخرم.»
پائین که رسید فهمید پلهها را دوتا یکی آمده است. حلیمه گفته بود: «در را ببندید، آقای راعی. میبینید که لختم.»
لخت بود و پوستش آنقدر سفید که نمیشد نگاهش نکرد، یا در را بست، طوری که انگار در را باز نکرده، یا ندیده. پشتش باریک بود. رشتـ? سفید کف صابون بر تیر? پشتش جریان داشت. هنوز داشت موهایش را شانه میزد، گفت: «چرا ماتتان برده؟ زود باشید لباستان را بکنید تا یک دست بشویمتان.»
بلند شده بود. اخم کرده بود. به راعی کمک کرد تا لباسهایش را بکند، آنقدر سریع که راعی ناگهان دید لخت جلو او ایستاده است و دیگر دیر شده است که خجالت بکشد، یا خودش را طوری بپوشاند. حلیمه کوچکتر از او بود و راعی ناچار شد بنشیند تا حلیمه بتواند سرش را صابون بزند. سرش پاک بود، تمام بدنش هم، اما حالا که حلیمه داشت آرام آرام به سرش دست میکشید تا صابون حسابی کف کند خار خار این را داشت که کاش حلیمه اینقدر ظرافت و یا حتی ملایمت به خرج ندهد، که انگار او بچه است، حتی دستش رفت تا خودش کاری بکند یا حداقل برای تسکین خارشی که شروع شده بود یکی دو پنجهای به پوست سرش بکشد، که حلیمه شروع کرد، اول آهسته و با یک دست، انگشتهای یک دست و بعد با هشت انگشت، که انگار دندانههای شانهای باشند و بخواهند موها را از نزدیکیهای پیازهاشان و خلاف خوابشان شانه کنند. بعد نوبت به پشت گوش و شیارها و خلل و فرج گوشها رسید. کاش پر? گوش یادش نرود. با دو انگشت شست و اشاره چند بار لمسشان کرد، آنقدر آهسته که انگار فقط سر و کارش با پوست بود. آب ولرم شیر که بر سرش ریخته شد و به موها از سر نو پنجه کشیده شد، راعی سعی کرد فقط به خاطر? سوزش چشمها فکر کند تا مبادا چشمهایش را باز کند. سر را معمولاً دو سه بار میشویند. نشست. از وقفهای که ایجاد شده بود، و بیشتر از خارش پوستش که از هفت مهر? گردن شروع و به پوست زبر و ترکخورد? پاشنـ? پاها ختم میشد چندشش شد، انگار که ناگهان آب سردی رویش ریخته باشند و پوست را دانههای ریز پوشانده باشد. از سینه شروع میکند. راعی هوا را به دمی طولانی بلعید. با دست چپ صابون را میمالند و با لیف به دست راست کرده بر پوست میکشند. وقتی خارش پشت گردن آرام گرفت و کرختی مکیف همچون شالگردنی از ابریشم خام بر پوست سرمازده پیچید خارش باقیماند? بدن مضاعف شد. اما لایـ? کف و تماس کنف زبر صابونزده آنقدر درنگ نمیکرد تا خارش دردآور شود، و تای شال کشمیری که از راه سنگلاخی جاد? ابریشم آورده بودند باز میشد، آستین برمیآورد و لایه بر لایه فرود میآمد و سرانجام به هیأت قبایی از اطلس چین و ماچین از قوزک پاها برگذشت، و راعی از وقفهای که به ناگهان سلسلـ? بیانتهای مستفعلنهای گامهای بُختی را قطع کرده بود، خواب و نیمخواب از فراز هودج چشم فراز کرد.
زنجیر بر پای شتر کف کرده دهان که بزنی دو پای جلو خم میکند و مینشیند. منزل آخر بود. اما چشمهایش را بست. جرسها را صدایی نبود. خواه و ناخواه چشم گشود. حلیمه دست راستش را بر کف دست نهاده بود و با لیف بافته از رشتههای کنف بر پشت دست میکشید. حتی لای انگشتها و ناخنها را فراموش نکرد. کف پاها را سنگپا کشید و آب ریخت. دستهای حلیمه کوچک بود و رنگ پوستشان سرخ میزد، با لکههای سفید که جا عوض میکرد. شانـ? چوبی را که دید با خشم از دستش گرفت و به کناری انداخت. بلند شد، شیر دوش را باز کرد. داغ بود. عقب نکشید. بایست میگذاشت آب گرم و داغ پرنیان پیچیده بر تنش را میشست و میبرد. فقط لحظهای داغ بود، همانقدر که پوست سرش را سوزاند. حلیمه حتماً شیر سرد را هم باز کرده است. میتوانست با حرکت سریع دست همـ? جامه قبا کند و اگر پرند یا پرنیان پوست را به لمحهای از هر چه جامگی بشوید، اما دستهای حلیمه، سبک و سریع، عریانیها را پوشاند و از سر نو هر عضو را از پس عضوی دیگری در لفاف حریری جفت دستها پیچاند و پاک و ارضا شده رهاشان کرد، و راعی چشم بسته ماند تا حلیمه کار خود تمام کند و حتی خم شد، کمی، همانقدر که او بتواند سرش را خشک کند و حوله را بر دوشش بیندازد.
نمیبایست خرابش میکرد، اما کرده بود، این را حالا بهوضوح میفهمید، حالا که کلید بهدست چند بار طول خیابان را رفته بود و برگشته بود و هیچ یادش نبود که به خاطر چه کار ضروری، آنهم نیمهشب، و با دمپایی بیرون آمده است، و حداقل دنبال چه چیزی آنهم جلو این ساختمان بلند آنهمه گشته است، درست انگار هنوز هم همان یکشنبه شب، سیزدهم مهر ماه چهل و هشت است، و حلیمه باز آمده است تا چیزی را بشوید، جایی را گردگیری کند، یکی دو پیراهنش را اطویی بزند. کاش همان شنبهشب تمامش کرده بود، میتوانست بگوید: «کیف پولم آنجاست توی جیب کتم. هر چه خواستید بردارید. کلید را هم بگذارید روی میز سرسرا.»
شاید هم تقصیر از حلیمه بود. زیر پیراهن آبی به تن داشت و آب قطرهقطره از موهای خیس روی شانه و سینهاش میچکید. نمیبایست میگذاشت. از حمام که بیرون آمده بود، از توی کمد، از میان لباسهای شسته و اطوزده چیزهایی برداشته بود. چشم بسته پوشیده بود تا دیگر بیش از این، خودش حداقل، برهنگی وقیحش را نبیند. لبـ? تخت که نشسته بود به صرف عادت سیگاری آتش زده بود اما از طعم سیگار بدش آمده بود، و انگار که اولین بارش باشد، یا سیگار را از قوطی سیگار پدر دزدیده باشد، با همان پک اول، در تاریکی صندوقخانه، به سرفه افتاده باشد. سیگار را توی زیر سیگاری خاموش کرده بود. کاش میشد روی تخت دراز بکشد و در لفاف حریری پوست تنش بخوابد. مطمئناً خوابش میبرد اگر حلیمه حضورش را با بوی تند لباس تازه شسته و اطوی آستینهای پیراهنش و پاکی چهارگوشـ? اتاق تحمیل نمیکرد. عریان در تختش میخوابید. بدتر از همه صدای دوش آب بود که نمیگذاشت پلکهای سنگینشدهاش را ببندد. حلیمه هم بیتقصیر نبود، آنهم وقتی آنطور در درگاه اتاق خواب، با زیرپیراهن کوتاه آبی و پاهای گشوده، لبخند بر لب، ایستاده بود. بر لبـ? دامن زیرپیراهنش تور سفید دوخته بود. مچ پاهای سفیدش هنوز خیس بود. اما مگر نمیتوانست بگوید: «پولتان را گذاشتهام روی میز سرسرا، زیر گلدان،»؟ یا حداقل میگفت: «حلیمه خانم، جداً متشکرم.»
شاید هم برای اینکه کاری کند که دستهای مشتکرد? میان رانها و کف پای چپ روی سردی پشت پای راست را از خاطرش پاک کند، یا نگذارد حلیمه فقط همین حالت را مثل عکسی با خودش به خانه ببرد بلند شد و دست حلیمه را گرفت و به طرف تخت کشاند. حلیمه فقط میخندید، همانقدر که دندانهای جلوش دیده شود و انگار گفت: «پس اقلاً چراغ را خاموش کنید.»
و به پرده اشاره کرد. راعی گوش نداد و دستهایش را گرفت. شاید برای اینکه باز به پرده اشاره نکند، یا نخواهد زیرپیراهنش را در بیاورد. خودش هم لخت نشد و وقتی سرش را روی شانـ? حلیمه گذاشت فهمید که حتی فرصت نکرده او را ببوسد. آنوقت گریه کرد، بلند، و با هقهق. میفهمید که حلیمه چیزهایی میگوید و حتی حس کرد که زن وحشتزده است و در عین حال دارد به موهایش پنجه میکشد، اما گذاشت تا گریهاش خودبهخود فروکش کند و بعد که دستهای حلیمه به زیرِ پیراهن و حتی زیرپیراهنش لغزید فهمید آنقدر عرق کرده است که زیرپیراهن به پوستش چسبیده است. بوی عرق تن حلیمه را هم حس کرد.
بازوهای حلیمه را رها کرد و بلند شد و نشست. پیراهن هم به تنش چسبیده بود و قطرههای درشت عرق روی گردنش میلغزید. بایست خودش را میشست. حلیمه همانطور دراز کشیده بود، با پاهای گشوده. پوست شکمش خطهای سفید داشت. دست برد و دامن زیر پیراهن حلیمه را پائین کشید. کوتاه بود و حلیمه با دستهای سفید در راستای بدن همچنان میخندید، جای ناخنهایش را در گوشت بازوی حلیمه دید. دندانهای آسیایش سیاه بود و یک دندان نیشش کرم خورده بود. وقتی خواست از روی تخت بلند شود پتو را روی پاهای عریانش کشید.
آب دوش که سرش را خیس کرد فهمید لباسهایش را نکنده است. شاید از بس در فکر این بود که آب را ولرم کند یادش رفته بود و حالا دیگر مهم نبود و گذاشت تا فشار قوی آب بوی عرق را از ذهنش پاک کند. نبایست گریه میکرد. چفت در را انداخت و لباسهایش را درآورد و توی طشت ریخت. با آب هم اگر میشست کافی بود. اما شیر را بست و قوطی گرد رختشویی را توی طشت خالی کرد. هیچکدام زنگی نبود. اما اول پیراهن را شست. با زیر پیراهن روی یقهاش میکشید. آستینهای آهاردار را هم همینطورها شست. مسواک مستعملش دم دست نبود. حالا دیگر میتوانست توی کف باقیمانده زیر شلور و شورت را بشوید. جوراب به پا نداشت وگرنه میشست. وقتی شورت را میشست صدای پای حلیمه را شنید. کفش پایش نبود. توی آشپزخانه بود. معمولاً پیراهن سفید را دوبار میشویند. این بار یقـ? پیراهن را با دامن آن شست. میشد همانوقت که خودش را میشوید لباسها را هم آب بکشد. سرش را اول شست. وقتی رختها را آب میکشید شنید که حلیمه چیزی میگوید. صدای آب نمیگذاشت که بشنود. شیر را که بست صدای پایش را از پلهها شنید. نبایست گریه میکرد. اما دیگر کار از کار گذشته بود، یا آنقدر پاک شده بود که میتوانست فراموش کند که تنش آنقدر کثیف شده بود و زیرپیراهن و حتی پیراهن آنطور به پوست عرقکردهاش چسبیده بود. حلیمه حتماً از پشت در حمام شنیده است که دارد لباسهایش را میشوید، یا از اینکه دیده است که دیگر صدای دوش نمیآید فهمیده است. کاش میماند تا برایش میگفت که چرا گریه کرده است، یا حداقل به خاطر او نبوده که تنش، و حتی لباسش را شسته است. اما خودش هم نمیدانست دقیقاً چرا با آنهمه وسواس همهچیز را شسته بود، حتی تا یکشنبهشب هم که بالاخره پس از آنهمه کوچهگردی برگشت تا یک طوری برای حلیمه توضیح بدهد نمیدانست. وقتی هم بالاخره فهمید دیگر دیر شده بود. همه چیز درهم نشت کرده بود، حتی خاطراتی که فکر میکرد برای همیشه دستنخورده در ذهنش باقی خواهد ماند بیرنگ شده بود و گاهی با حال جا عوض میکرد، انگار که بادی بوزد و همـ? بوها را در هم بریزد و آدم نداند حالا دقیقاً چند ساله است، و یا دست کم کجا باید دنبال آن بوی ثابت و قدیمی بگردد.
نبود. روزنامه هیچ جا نبود. و راعی رها شده بر مدارهای متقاطع آنهمه بو تنها میتوانست به خانهاش برگردد. دیگر از وقت نشستن توی مهتابی گذشته بود. ساعت حتماً بیش از یک بود. چراغ سرخ به وضوح پیدا بود. طبقـ? همکف سه در بزرگ داشت، با سردرهای آجری. طبقـ? اول و دوم ... بایست دوازده طبقه داشته باشد. اگر خوابش میبرد صبح زود میتوانست بیاید. شاید همین دور و برها باشد. اگر پشت این دیوار افتاده باشد چی؟ قیدش را باید زد. شبهای دیگر هم بود. جدولش را حل کرده است. از خانههای خالی جدول و حتی از خانههای پر خیلی چیزها میتوان فهمید.
حلیمه توی سرسرا نشسته بود. جای خالیش هنوز هم روی اسلیمی قالیچـ? اصفهانیش مانده بود. سفره جلوش بود. گفته بود: «شما که باز یادتان رفت نان بگیرید؟»
چارقد سرش نبود. موهایش را روی شانه ریخته بود. سیاهتر میزد و روی شانهها حلقهحلقه میشد. پیراهنش آستینکوتاه بود. لبـ? آستین نوار آبی داشت، مثل لبـ? دامن. چهار زانو نشسته بود. پیراهنش گلدار بود، گلهای سرخ و آبی ریز بر متن صورتی، با یقـ? مردانـ? آهاردار. فقط دکمـ? یقه را نبسته بود. گفت: «همین حالا میگیرم، دو دقیقه هم طول نمیکشد. چیز دیگری که نمیخواهید؟»
حلیمه گفت: «نه، تازه رفتن ندارد، چند تکه از دیشب هست، میشود گرمشان کرد.»
دامنش چیندار بود و بلند. وقتی به طرف آشپزخانه میرفت دید. برنج و خورشت سبزی پخته بود. هنوز از خورشت بخار بلند میشد. اگر توی خورشت یکی دو لیمو بریزند واقعاً خوشمزه میشود. لیموی عمانی ریخته بود. خودش نداشت. ماست داشت. توی سفره بود با گرد پونه بر آن، و یا ریحان، سود? زمرد یا یشم. از خانهشان آورده است، یا خریده. سر خیابان در طبلههای عطار هست و گاه در گونیهای کوچک و بزرگ کنار هم چیده. نیمی را دید. داشت. درش را باز نکرده بود. کرمعلی نمیخورد، یا سر سفره نمیخورد. وقتی لباسش را میکند فکر کرد نکند دو لیوان گذاشته باشد. دو لیوان بود اما فقط یکی یخ داشت و تا نیمه. یخها آب شده بود. نشست، بر حاشیـ? قالیچه. حلیمه اگر میخواست روبهرویش بنشیند باز مجبور بود همانجا روی اسلیمی قالیچهاش بنشیند. فقط برای خودش ریخت. وقتی لیوان را برداشت فهمید که باید به سلامتی حلیمه بخورد. نه، نبایست. همینطور هم میشود خورد، انگار که آب میخوری.
حلیمه چهار زانو کنار سفره نشسته بود. داشت برای خودش برنج میکشید. راعی لیوان را گذاشت و برای خودش کشید، اول برنج و بعد چند قاشق خورشت و فقط دو قاشق ماست با گرد پونه کنار بشقابش ریخت، همانقدر که بر سفیدی متن برنج با سبزی سیر خورشت قرینهای درست کند. حلیمه گفت: «اجازه میفرمائید امشب را اینجا بمانم؟»
راعی میبایست چیزی میگفت، به خاطر حلیمه فقط. اما از کجا میبایست شروع میکرد؟ وقتی آشپزخانـ? مادر، با دیوارهای کاهگلی و طاقهای ضربیش به طبلههای عطاران میمانست و اینجا، این غریبه با بوی آشنایش آمده بود تا آنهمه خاطره را که به عکسهای قابکرد? آویخته بر دیوار میمانست بیاشوبد... گفت: «میدانم دیر است. خودم میرسانمتان.»
گلگاوزبان، بارهنگ، خطمی، شوید، پونه، ریحان، نعنا، سماق، لیمو، زعفران. بوی غذا، توی کوچه از چند خانه آنطرف دل را مالش میداد. هیچگاه نشده بود یکی را از همانجا که پدر وردخوانان بالای سفره مینشست به یاد بیاورد. بچهها دست شسته و گاهی با انگشتی و یا حتی چانـ? آبچکان دو طرف مادر و دور از پدر مینشستند. مادر کفگیر به دست میکشید، چیزی: یک لنگه پونه، تَنگی شکر، یک بار نعنا، یک کفگیر زعفران.
«سلطنت مادر را زوال مباد!»
و بعد؟ بعد همه چیز در هم میرفت، چیزی از این و چیزی از آن به یادش مانده بود، انگار که آلبومی را از سر بیحوصلگی ورق بزنند. و بقیه، آنچه بر دیوارها و میان قابهای میناکاری یا بر متن سفید برگهای آلبوم نبود در عطر و طعم ادویه و چاشنی محو میشد. و حالا دیگر همه چیز بوی خاک میداد و خاکستر، لایه بر لایه، بر دیگ و دیگدان، کفگیر و سه پایه و حتی یوشنهای آنطرف سکوهای اجاق نشسته بود. مگر شعلـ? چند تکه چوب چقدر دوام میآورد؟
«خدایا، به دادهات شکر و به ندادهات شکر.»
رنگها از پیمانـ? بشقابها و کاسهها و قاب بر سفر? قلمکار سرریز میشد و در هم میآمیخت، و از پس وردستیهای پر از حلوا که گرد بر گرد مجلس بود بالای سفره خالی ماند و دیگر هیچکس نبود تا بر جای خالی پدر بنشیند و دانههای برنج و تکههای نان _ نعمتهای خدا را _ دانه برچین کند. پدر خلال دندانش را توی شیشـ? کوچکی کنار دستش میگذاشت:
«خداوندا، هیچ بندهایت را به خاطر یک لقمه نان به در خانـ? ظالم نفرست.»
حلیمه گفت: «اگر میدانید مزاحمم میروم، خودم میتوانم، بچه که نیستم.»
گفت: «چه مزاحمتی؟»
راعی کمک کرد تا سفره را جمع کند. حلیمه گفت: «شما چطور میتوانید تنها سر کنید؟ آدم دق میکند.»
گفت: «عادت کردهام، شبها چیزی میخوانم، یا به موسیقی گوش میدهم. گاهی هم مینویسم. هر وقت هم حوصلهام سر رفت میروم بیرون گشتی میزنم.»
«والله، من که نمیدانم چطور میشود. آدم بچه میخواهد، همزبان میخواهد، یکی که به آدم برسد.»
راعی گفت: «نمیخواهد ظرفها را بشویید.»
و از پشت بغلش کرد. آدابش چگونه بود؟ فاحشهها خودشان بلدند، به سائقـ? عادت آدم را راه میبرند. اما اینها، این آدمهای عادی، چطور شروع میکنند؟ پدر بعد از غذا مینشست پشت به مخده و عینک به چشم، رحل را جلوش میگذاشت و وردگونه سورهای میخواند، و گاهی یک جرعه چای میخورد. مادر کنار سماورش مینشست. هیچوقت ندیده بود کنار هم بخوابند. مادر پهلوی بچهها میخوابید و پدر تابستانها روی تخت چوبیش کنار حوض و زمستانها بالای کرسی. حلیمه گفت: «اینجا که نمیشود.»
و خندید. پشت گوشش را گلاب زده بود. راعی پرسید: «شما نماز هم میخوانید؟»
|